پرنسس دیاناپرنسس دیانا، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 14 روز سن داره

دیانا;مسافر زیبای پاییز

همیشه اولش خوبه،همیشه آخرش سخته......

امروز ظهر دایی سعید اینا عازم بازگشت به ابوظبی شدن و مارو با کلی خاطره از خوشگلهای عمه تنها گذاشتن.  دیشب واسه خداحافظی همه خونه مامان جون جمع شدیم.یادش بخیر.شب اولی هم که تازه رسیده بودن همه اونجا جمع بودیم ولی چقدر این دوشب با هم متفاوت بود. بچه ها تا آخرین لحظه با هم بازی میکردن و صدای خوشحالیشون کل فضای خونه رو پر کرده بود.آرنیکای قشنگم که اونقدر احساساتی شده بود که چند بار تقاضا کرد دیانارو تو بغلش بذارم تا خودش تنهایی بغلش کنه. آرنوشای مهربونم روزهای اول که تازه اومده بودن وقتی بهش میگفتن: اینجا بهتره یا ابوظبی؟میگفت ابوظبی .ولی ظاهرا روزهای آخر در جواب این سوال گفته:گرمسار بهتره.چون تو گرمسار محبته!!! الهی عمه فدای ای...
21 مرداد 1393

تولد آرنیکای قشنگم

یکشنبه بعد از ظهر جشن تولد آرنیکا جونم بود تو سرزمین عجایب.واسه همین ما با خاله ها و مامان جون بعد از خوردن ناهار و همچنین دادن غذای دیانای خانمم ،حرکت کردیم.زهرای خاله تو ماشین ما بود و بقیه تو ماشین دایی مرتضی.شما مثل همیشه خوب و خانم تو صندلی خودت نشستی ولی برخلاف همیشه خیلی دیر خوابت برد.طوریکه به مقصد که رسیدیم مجبور شدم از خواب بیدارت کنم.وارد سالن که شدیم به خاطر سرو صدای خواننده یه ذره بغض کردی ولی خیلی سریع با شرایط سازگار شدی و تا آخر مجلس خانم من بودی واصلا مارو اذیت نکردی دایی سعید و زن دایی نوشین همش نگران این بودن که چون شما کوچولوترین مهمون جشن هستی شاید محیط شلوغ شمارو اذیت کنه ولی وقتی دیدن شما دختر گلی بودی ،خیالشون ر...
21 مرداد 1393

خاطراتی شیرین با بچه های دایی

شنبه ناهار خاله ها و مامان جون وپدر جون با خانواده دایی سعید همه خونه ما دعوت بودن.مامان از شب قبل کارهای فردارو ردیف کرد و شما هم شکر خدا همش خواب بودی و خیال مامان راحت بود.صبح زود هم وقتی شما خواب بودی بیدار شدم و غذاهارو آماده کردم و کارم که تموم شد اومدم کنارت خوابیدم که هنوز گیج خواب بودم که بعد از نیم ساعت بیدار شدی. اون روز بابا واسه انجام کاری با عمو میثم باید میرفت بیرون.من هم خیالم راحت بود که بعد از خوردن صبحانه و یه مدتی که بازی کردی دوباره خوابت میبره و من با خیال راحت به کارهای باقی موندم میرسم که انگار متوجه شده بودی که مامان به شدت محتاج خوابیدن شماست چون هنوز نیم ساعت نگذشته بود که بیدار شدی و من هم چون خیلی تا اومدن ...
20 مرداد 1393

خاله زهرای پر مشغله

از اونجایی که خاله زهرا این روزها مشغول اثاث کشی هستش ،خیلی فرصت سر زدن به وبلاگتو واسه گذاشتن عکسها نداره.من هم که فقط میتونم خاطراتو بنویسم و هر چی خاله سعی میکنه به من آپلود عکسو یاد بده من نه حال یاد گرفتن دارم نه وقتشو.آخه دیدم که هر وقت خاله فرصت میکنه و میاد خونمون بنده خدا ساعتها واسه گذاشتن عکسهات وقت میذاره.علت اینکه بیشتر پستهای اخیر بدون عکس هستش هم همینه.انشالله زودتر خونه جدید خاله سرو سامون بگیره هر چند که خاله زهرا خیلی سریع داره این جابجایی رو انجام میده تا  قبل از اول شهریور که مامان باید بره سر کار و شما باید بری خونه خاله،شما به خونه جدید هم عادت کنی.این روزها من سعی میکنم بیشتر وقتتو با خاله باشی.مثلا همیشه غروبها ...
14 مرداد 1393

مهمونی خونه خاله فاطمه

امروز بعد از اینکه خانواده دایی سعید از مسافرت تبریز برگشتن و خدارو شکر خیلی بهشون خوش گذشته بوده همه ناهار خونه خاله فاطمه دعوت بودیم.چون شما صبح از خواب زودتر از همیشه بیدار شدی،واسه همین از خواب بین روزت هم خوش موقع بیدار شدی و تونستیم ساعت یک اونجا باشیم  امروز از روزهای دیگه بهتر بودی و کم کم داری به مهمونیهای شلوغ هم عادت میکنی.الهی مامان فدات بشه که همه مهمونیها در کنار تو به منو بابا خوش میگذره.دوست داریم هوارتا دست خاله فاطمه هم درد نکنه با اون غذاهای خوشمزه اش مامانی زودتر بریم خونه خاله فاطمه دیگه......من خیلی خوشحالم   مامانی خیلی گرسنه ام....بیا بریم دیگه   ...
13 مرداد 1393

روزهای با هم بودن

دیروز با بابا مهدی و خاله زهرا وبادیگاردت محمد مهدی رفتیم خرید.آخه از وقتی مامان شدم و اضافه وزن پیدا کردم خیلی تمایل به خرید واسه خودمو نداشتم. ولی چون این روزهای باقیمونده از مرخصیمو تر جیح میدم با گل دخترم بگذرونم هنوز واسه کم کردن وزنم برنامه ای ندارم وامیدم به رفتن سر کار و شروع پیاده روی هستش دیروز تو خرید از همیشه خانم تر بودی.فدات بشم که اونقدر ذوق کرده بودی.مامان و خاله که مشغول خرید میشدن شما تو کالسکه با بابایی و مهدی بیرون میموندین.بابا میگفت وقتی مهدی واست شکلک در می آورد با صدای بلند قهقهه میزدی.دستت درد نکنه عسلم که همیشه از خودت خاطره خوب میزاری.واسه شام رفتیم رستوران که دلم خوش بود اونجا میتونم بهت ماست بدم.ولی از شانس...
13 مرداد 1393

امان از درد دندون!!

امروز غروب رفتیم عیادت بابا امیر.خوشبختانه درد پاهاش خیلی کم شده و اوضاع بهتری از قبل داره.چون روز قبل عمه مریم گفته بود دوست داره شما پیراهن نی ناشی بپوشی مامان یه پیراهن عروسکی تنت کرده بود ولی عمه مریم وعمه مهسا برگشته بودن خونشون و شما هم خیلی حوصله خونه موندن نداشتی وترجیح میدادی تو ماشین دور بزنیم.چون شب همه خونه مامان جون بودیم ترجیح دادم غروب زودتر برگردیم خونه تا بخوابی و سرحال باشی.یک ساعتی خوابیدی بعدش شامتو دادم که خدا رو شکر با تغییر مزه غذاها تمایلت به خوردن بهتر شده. بعد با بابا مهدی راهی خونه مامان جون شدیم.اولش مدتی با اسباب بازیهات بازی کردی و یه مدت با بابا تو حیاط با شیطونکهای خاله ها سرگرم بودی ولی بعد از مدتی نق نق شر...
9 مرداد 1393

اولین حضور سبز دخترم در عید فطر

یک ماه از عطش،به غمش گریه کرده ام مهر قبولی طاعتم،امضای زینب است وقتی که قوت غالبم اشک روضه هاست با این حساب فطریه ام پای زینب است دارم یقین که عیدی امسالم از کرم یک کربلا به لطف دعاهای زینب است......                            با آرزوی قبولی طاعات و عبادات همه دوستان مهربون دیانا  روز  عید فطر ناهار خونه بابا امیر و مامان نرگس بودیم.همه عمه ها هم اونجا بودن.عمه مریم وقتی شمارو دید گفت دیانا ماشالله رشد خوبی کرده و از دفعات قبل بزرگتر شده و مخصوصا رش...
9 مرداد 1393

مراقبت هشت ماهگی

دیروز با خاله زهرا رفتی درمونگاه نزدیک خونه واسه مراقبت هشت ماهگی.تو این ماه مراقبت نداشتی ولی چون بعضی روزها یا به عبارتی اکثر روزها خوب غذا نمی خوری گفتم این ماه هم مراقبت بشی تا ببینم اوضاع چه جوریه.که خدارو شکر این ماه هم با توجه به مشکلات دندون و بد غذایی که داشتی رشد خوبی کرده بودی.مخصوصا مامان از رشد قدی ات بیشتر راضی بود. نشالله از ماه دیگه که مامان میره سر کار دیگه میای درمونگاه مامان  واسه مراقبت امروز همه خاله ها و خانواده دائی سعید خونه مامان جون دعوت بودیم.مامان جون وپدرجون نه تنها از این شلوغی خسته نمیشن بلکه تا آخرین لحظه وبیشتر از حد توانشون به همه مخصوصا نوه های ناز نازی خدمات رسونی میکنن.من هم واسه اینکه شما ...
6 مرداد 1393

روزانه های عشق مامان

همچنان عاشق ماست هستی و ترجیح میدی غذاهاتو همراه با ماست بخوری.دو روزی هستش که موقع غذا دادن ترجیح میدی به جای نشستن رو صندلی مامان جلوت سفره بندازه با یه عالمه وسایل نامربوط مثل ملاقه،قاشق،لیوان و....تا سرت با اونها گرم بشه و با اشتیاق بیشتر غذا بخوری. هر وقت زیادی احساساتی میشی و به من وبابا نگاه میکنی میگی ماما...بابا.    قربون دخملی بشه مامان... هر وقت تو خونه کلافه میشی و نق نقو شروع میکنی تا بابا مهدی رو آماده بیرون رفتن میبینی از خوشحالی جیغ میکشی.چند شب پیش هم که پارک رفته بودی ظاهرا با دیدن بچه های مشغول بازی از فرط خوشحالی فقط جیغ میکشیدی. خدا عمر بده به کسی که تو حیاط خونه تاب و سرسره قرار دا...
5 مرداد 1393